اسوه تقـوي علي و مظــهر ايمــان علي


عـزت آل پيمـــبر ، عاشــــق جانـان علي


منشــاء جـود و سخاوت ، موج درياي وفا


لعل رخشـــان ولايت ،گوهــر تـابـان علي


منبع مهــر ومحبت ، صــاحب لطف و کرم


افتـــخار شيـعيان و آيت الـرحمــــان علي



مردی می‏آید از تبار نور، از تبار عاشقان و شوریدگان. مردی که محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله از گل خنده‏های نگاه او نشاط می‏یابد و ابوطالب در نیمه شب‏های بیداری دل، با او راز دل می‏گوید و فاطمه بنت اسد باغ چشمانش را به روی او می‏گشاید تا گل شادمانی را آبشار لبخند او شکوفا کند. مردی که طلوع مهرانگیز نگاهشْ دیگر بار حلاوت وصال و عشق را در چشمه لایزال به جان پاکان می‏نوشانْد و پیاله حیات عاشقانْ از نگاهش لبریز می‏شد. علی، فصیح‏ترین شعر حیات و زیباترین آواز آفرینش بود.

میلاد مظهر علم و عزت و عدالت و سخاوت و شجاعت،
 اسد الله الغالب، علی بن ابیطالب(ع) و روز پدر مبارک باد

دل هر چه نظر به وسعت عالم تافت 
جز نور تو در عرصه ي آفاق نيافت 
هنگام نهادن قدم بر سر خاک 
ديوار حرم به احترام تو شکافت 

علی علی علی !
چه بگویم ؟ چگونه بگویم ؟
چطور نام تو را که بر قلبم گره خورده است بر زبان آورم ؟
چگونه عشق ازلی ام را به تو که در 
سراچه ی دلم نهان شده است
 وگوش نامحرم را جای پیغام ملکوتی نیست بازگو کنم ؟
علی چه بگویم ؟ که مرا ممکن است به شرک متهم کنند!
اگر پرستش جز ذات خدا مجاز بود 
بدون شک تو را می پرستیدم .
تو تجلی خدایی.... تو تجسم صفات خدا
 و معیارهای خدایی.... 
تو خلیفه الله علی الارضی....تو هدف انسانیتی....
تو خدا نیستی ولی وجود تو را جز خدا پر نکرده است .

شهید دکتر مصطفی چمران


علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را
که به ماسوا فکندي همه سايه‌ي هما را

دل اگر خداشناسي همه در رخ علي بين
به علي شناختم به خدا قسم خدا را


به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علي گرفته باشد سر چشمه‌ي بقا را

مگر اي سحاب رحمت تو بباري ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را


برو اي گداي مسکين در خانه‌ي علي زن
که نگين پادشاهي دهد از کرم گدا را

بجز از علي که گويد به پسر که قاتل من
چو اسير تست اکنون به اسير کن مدارا


بجز از علي که آرد پسري ابوالعجائب
که علم کند به عالم شهداي کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز ميان پاکبازان
چو علي که ميتواند که بسر برد وفا را


نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحيرم چه نامم شه ملک لافتي را

بدو چشم خون فشانم هله اي نسيم رحمت
که ز کوي او غباري به من آر توتيا را


به اميد آن که شايد برسد به خاک پايت
چه پيامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تويي قضاي گردان به دعاي مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را


چه زنم چوناي هردم ز نواي شوق او دم
که لسان غيب خوشتر بنوازد اين نوا را

«همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهي
به پيام آشنائي بنوازد و آشنا را»


ز نواي مرغ يا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهريارا