





و گراميداشت روز جوان مبارك باد
هر که هوای رخ احمد کند
در تو تماشای پیمبر کند

رشادت یعنی «تو»؛ وقتی که در رکاب پدر،
تار و پود حادثه را شمشیر زدی.
با نشانهای از آن سوی آسمان،
و زمین با خندههای نخستینت، شکفتن آغاز میکند.
آن گونه که از چشمانت عطر یاسی عجیب میتراود.
ریشهات از مقدمترین رودخانه آب میخورد.
ای بزرگِ دوست داشتنی!
نامت از دهان زمین نمیافتد.
همبازی کودکیات و عشق، همسفره همیشگی توست.
پرندگان، چشم بر قانون رهاییات دوختهاند.
میآیی و از جای گامهای سپیدت، درختانی از آینه قد میکشند.
مهتاب، امواج نگاه توست که بر دامن آسمان میریزد.
علوی سیرت و محمّدی صورت.
آئینت جوانمردیست. صدایت، لرزه بر اندام آنان میاندازد
که نفسهای شیعه را بریده بریده میخواهند.
از عشیره گل سرخی و از تبار آفتاب.
کوهستانها، هوای پاک نفسهایت را به عاریت گرفتهاند.
محرم در محرم تصویر تابناک توست
که بر صفحه خونرنگ عاشورا میدرخشد.
سر در گریبان نگه داشته است.
صفحات آن ظهر سرخ را که ورق میزنم،
ردّ نگاههای پر هیبت توست که بر جا میخکوبم میکند.
تو اردیبهشت فصلهای جهانی.
امروز میآیی و ما فانوسهای عاشقی در دست،
میلاد خجستهات را نور میپاشیم.
و رودهای زمین، بهار آمدنت را آواز میخوانند.
عطر آرام تو که از افق لبریز میشود،
جهان در دامنه زلال روح تو به نماز میایستد.
آفتاب در پیشانی تو شدت میگیرد.
و برگهای سبز برای تو شعر میخوانند.
گلهای سرخ از لبخندهای بیمضایقه تو جان میگیرند
و همه رودها، به شوق عطر تو به دریا میریزند.
پیش از آنکه بیایی، ابرها نام زلالت را بر همه باریده بودند.
تو شبیهترین غنچهها به بهاری، تو شبیهترین شکوفههای ازل
به پیامبری صلیاللهعلیهوآله .
نام تو در خون همه گلبرگهای زیبا جریان دارد.
همه عطرها از مهربانی تو سرچشمه میگیرند.
تمام اردیبهشتها از آغوش گرامی تو جان میگیرند.
بهار توهمی بزرگ است که به کویرهای بیپایان ختم میشود.
ماه از گریبان گرامی تو آغاز میشود
و روز در پیراهن تو تکثیر میشود.
و باران را مهمان تمام شیشههای غبار گرفته بیرهگذر.
امشب به یمن آمدنت تمام آینهها قد میکشند.
گونه های بهشتیات را ببوسند.با آمدنت،
عشق به مهمانی خانههای فراموش شده میرود
و سقف خانهها ستارهپوش میشوند.
نامت به گل می ماند؛ زیبایی... سکوت... و پرپر شدن.
نامت به شادی می ماند؛ سرور رقصانی که سینه پدر را به گُل می نشاند،
وقتی که در ازدحام بی کسی هایش فریاد می شود.
نامت به شادمانی می ماند، علی! حتی در میان هجوم نیزه و تیر و... بی کسی.
و به برادر و به یاور. و به پدر بزرگ؛ وقتی که پدر،
وقتی که پدر می خواهد به آرامش و سکوت چهره ای فراموش شده در
نامت بزرگ است؛ یک بزرگی آرام؛ یک بزرگی بی انتها که ساحل را می شود
در زلالی دریای چشمانت یافت... نامت بزرگ است، «اکبر»!
نامت به تشنگی می رسد... ؛ درست وقتی که از لبان خشکیده پدر،
آب طلب می کنی و مولای تشنگان، نام بلندت را در صفحه اول تشنگان،
سرخ می نویسد و از آن جاست که با تشنگی، خویشاوند می شوی می سوزی،
خاکستر می شوی و آن گاه، در تاریخ، جاودانگی را حک می کنی.
نمی دانم چرا نامت همیشه پس از آب می آید؛ دو واژه بعد از تشنگی؟
کسی که خویشاوند نزدیک زلالی است...،
از خانواده دریا، کسی که به کوثر می رسد چرا؟
تشنگی چرا؟!
و پدر هم تشنه است؛ حتی تشنه تر از گریه های پیچیده در خیمه،
حتی تشنه تر از غیرت متلاطم شمشیرِ عمو، حتی تشنه تر از... تو.
برو، برو پسرم! و چه نزدیک است سیراب شدنت؛
آن هم از دست زیباترین مخلوق هستی،
از دست جدّت، محمد صلی الله علیه و آله وسلم !
برو پسرم!
داوود خان احمدی